۳/۰۹/۱۳۸۸

فراموشی

چی می خواستم بگم؟ واسه آدم که هوش و حواس نمی مونه ... آها ... یادم اومد جریان اینه که من دو سه ساله که حافظه مو از دست دادم و از رجال قوم هم فراموشکار تر شدم. مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده رو راه انداختیم رفتیم یه دختر خانمی رو واسه همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواجو بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم

ولی شاید باور نکنین که یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم (قیافه دختره دیدنی بوده اون شب شما جاش بودین چیکار میکردین؟؟؟) و بخاطر همین خانواده عروس با دلخوری تموم از دست من شاکی شدنو طلاق دخترشونو گرفتن و نصف مهریه شو هم پرداختیم.

از اون به بعد من تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی چیزی گیر بیارم و خودمو از دست فراموشی نجات بدم. چهار سال تموم این تصمیم رو داشتم و هر روز صبح که از خونه بیرون می رفتم با خودم می گفتم : "امروز پیش دکتر می رم و نسخه فراموشی رو می گیرم" ولی شب که به خانه میومدم ، یادم میومد که یادم رفته برم دکتر.

آخرین راه نجاتو تو این دیدم که هر وقت یادم اومد به رفقا و دوستا و آشناها بگم که یادم بیارن تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست شایدم پونزده تیر ماه ) برم دکتر و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشون رفته بود چندتاشون یادم آوردن و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشه ) رفتم پیش دکتر.

یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم و سر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم... دکتر .... ( فعلا اسمش یادم نیست ) منو رو به روی خودش نشوند ( یا شایدم پهلوی خودش ، جاش درست یادم نمیاد ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود.

دکتر گفت : رودرواسی نکن می خوای واسه ت دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی ، صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو رو داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن. لباستو دربیار ببینم حاده یا مزمن !
لباسامو بیرون آوردم ، بدنمو دست کشید و گفت :
مزمنه ولی زیاد دیر نکردی
یادم اومد که دو سه ساله که مرض دیگه ای هم گرفتم ولی یادم رفته پیش دکتر برم.
بالاخره اون روز دکتر نسخه شو نوشت ولی من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم. حق ویزیتو دادم و از مطب دکتر بیرون اومدم. دو سه روز بعد یادم اومد که یادم رفته نسخه رو از دکتر بگیرم. به خاطر سپردم که فردا صبح برمو نسخه رو بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکترو فراموش کرده بودم.
شیش ماه از این قضیه گذشت ( شایدم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست ، آخه آدم ضبط صوت نیست که همه چیزو بتونه به حافظه بسپاره. بعضیا چه توقعا دارن از آدم ) چند وقت پیش دست کردم تو جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم اومد ، درش اوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیشه. یادم اومد که یه نامه فوری برای یکی از دوستام نوشتم ، ولی یادم رفته نامه هه رو پست کنم. این نامه منو یاد این انداخت که حافظه م ضعیفه. تصمیم گرفتم برم دکتر. اتفاقا اسم و آدرس دکتر حافظه یادم اومد. برای اینکه دیگه یادم نره ، کاغذ و خودکار ( شایدم ورق و مداد ) اوردم و یادداشت کردم. بعدش سریع تاکسی گرفتم و سوار شدم. گفت : کجا برم؟
هر چی فکر کردم یادم نیومد. تو جیبامو گشتم و کاغذ آدرسو پیدا کردم و به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس.
راننده تاکسی یکمی کاغذه رو زیر و رو کرد و گفت : آقا شرمنده... منم مثل شما بی سوادم.
کاغذو ازش گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا خودم آدرسو برایش نخواندم ولی اونموقه یادم رفته بود که سواد دارم ). تاکسی بعدیو سوار شدم و آدرسو براش خوندم. تاکسی راه افتاد و منو برد مطب دکتر حافظه. از تاکسی پیاده شدم و رفتم تو مطب. اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خورده ای طول کشید تا نوبت من رسید. گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اوله که من پیش شما اومدم.
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش منو نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه
تازه یادم اومد که دیروزم دکتر برام نسخه نوشته... جیبامو گشتم و نسخه شو پیدا کردم. با خجالت از مطبش بیرون آمدم که برم و دوای نسخه رو بگیرم. دیدم یه نفر صدام می زنه ، برگشتم دیدم راننده تاکسیه س که منو رسوند مطلب دکتر حافظه...
گفت : بی معرفت ‚ سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر